هم با تو گر ز دست تو دارم شکايتي

شاعر : سعدي

سعدي نهفته چند بماند حديث عشقهم با تو گر ز دست تو دارم شکايتي
اي از بهشت جزوي و از رحمت آيتياين ريش اندرون بکند هم سرايتي
گفتم نهايتي بود اين درد عشق راحق را به روزگار تو با ما عنايتي
معروف شد حکايتم اندر جهان و نيستهر بامداد مي‌کند از نو بدايتي
چندان که بي تو غايت امکان صبر بودبا تو مجال آن که بگويم حکايتي
فرمان عشق و عقل به يک جاي نشنوندکرديم و عشق را به پديدست غايتي
ز ابناي روزگار به خوبي مميزيغوغا بود دو پادشه اندر ولايتي
عيبت نمي‌کنم که خداوند امر و نهيچون در ميان لشکر منصور رايتي
زان گه که عشق دست تطاول دراز کردشايد که بنده‌اي بکشد بي جنايتي
من در پناه لطف تو خواهم گريختنمعلوم شد که عقل ندارد کفايتي
درمانده‌ام که از تو شکايت کجا برمفردا که هر کسي رود اندر حمايتي